پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پرنیان

اولین برف

روز 19 آذر اولین برف زندگیت بارید. عزیز دلم امیدوارم در تمام زندگیت دلت گرم و لبت خندون باشه حتی در بارانی ترین و برفی ترین روزها.......   ...
30 آذر 1395

اولین مهمان

اولین مهمان ما در اراک عمو سالار بود. سه شنبه 16 ام عمو سالار اومد خونمون. شما رو که دید گفت ابرو به بالا شبیه بابایی هستی موقع شام هم انقدر گریه کردی که من نتونستم شام بخورم و مشغول چرخوندن جنابعالی بودم. رفتیم توی اتاق خواب و با روشن کردن سشوار بالاخره ساکت شدی.  عمو زحمت کشیده بود و یه گلدون قشنگ (کروتون) و یه سکه پارسیان برات هدیه آورده بود. دست عمو جون درد نکنه ...
19 آذر 1395

خواب شب

دخترکم با اینکه تمام دیروز رو خواب بودی در کمال ناباوری دیشب رو خوب خوابیدی. قبل از خواب شکمت رو چرب کردیم و بعد داخل یه پارچه قنداقت کردیم. ساعت 2 به زور بیدارت کردم تا شیر بخوری. امیدواریم این روند ادامه پیدا کنه ...
16 آذر 1395

بیخوابی

وایییییییییی ظاهرا زیادی تعریفت رو کردیم و زیادی خوشبین بودیم. دیشب فقط 2 ساعت خوابیدی چشمهات رو می بستی و فکر میکردم خوابی... تا میگذاشتمت روی تخت   شروع میکردی به گریه  سشوار هم فقط گریه ت رو ساکت میکرد. امشب اونم نتونست بخوابونتت. تا 8:30 بیدار بودی. کلی گریه کردم. منی که همیشه ساعت 10 خواب بودم  صبح حالم خیلی بد بود. به بیخوابی عادت نداشتم. تا 11 با هم خوابیدیم. من بلند شدم و به کارهام پرداختم ولی شما همچنان خوابیدی. امروز بابا دیر از سر کار میاد و من تا 10 شب تنهام  حوصله م سر رفته...... دیشب برای بابا کلی لبخند و حرف زدی. ولی امروز من هرچی باهات صحبت کردم ، عکس العملی نشون ندادی....
15 آذر 1395

چهل روزگی

نازنینم امروز 40 روزه شدی. یه مراسم سنتی هست که در اصطلاح چله بری میکنن. بچه رو میبرن حمام و چهل بار با شونه توی آب میزنن و اون آب رو روی سر نوزاد می ریزن. یا یه کاسه ای هست که داخلش 40 تا کلید آویزونه با اون آب میریزن. یا 40 تا کاسه آب داخل لگن میریزن و از اون آب روی سرش میریزن و ........... من تحقیق کردم و دیدم از لحاظ دینی پایه ای نداره. فقط سنته. مامانی هم شدیدا مخالف بود و میگفت اینا خرافاته و بچه رو نبری حمام سرماش بدی در نتیجه ما این مراسم رو اجرا نکردیم ...
14 آذر 1395

بازگشت به خانه

جمعه 12 آذر ساعت 11:30 به سمت اراک حرکت کردیم. من بعد از 80 روز خونه مامانی بودن داشتم به خونه میومدم. خیلی جدایی سخت بود. کلی گریه زاری راه انداختم. باران شدیدی می بارید. ساعت 1 به خونه رسیدیم. مقدمت مبارک دختر قشنگممممممممممم توی مسیر همش خواب بودی. تا شب هم 2 ساعت یکبار بیدار میشدی و شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی. توی این فکر بودیم که خدا به دادمون برسه ........... شب تا صبح باید بیدار باشیم. ولی در کمال ناباوری شب رو تا صبح با آرامش خوابیدی.....   ظاهرا همه گریه های شبانه ت برای مامانی و بابایی بوده ...
14 آذر 1395

1 ماهگی

 1   ماه از آمدنت گذشت و چه زود 1 ماهه شدي همه ي عمر من . خداوند را شاكرم براي تو . برای تو که آمدی و شدی همه ی زندگی ما .   عزیزم خیلی خوشحالم که ماه اول زندگیت به خوبی سپری شد و تا امروز بجز کمی نفخ مشکل خاصی نداشتی..... یک ماه شبانه روز با تو بودن برایم یه دنیا زیبایی به همراه داشت. تمام ثانیه هایش برایم خاطره شد. لحظه لحظه هایش برایم دوست داشتنی و عزیزه. عاشق لبخندهایت موقع خوابم نازنینم ...
5 آذر 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد